داستان کوتاه

ساخت وبلاگ
همین الان می‌خوام
یه روز مامانم اومد خونه، گفت زود باش. پرسیدم چی رو؟ گفت سورپرایزه! مبل‌ها و فرش و میز ناهارخوری و کلاً دکور خونه رو تو ده دقیقه عوض کرد و زنگ در رو زدن. هول شد از خوشحالی. گفت چشماتو ببند. چشمامو بستم. دستمو گرفت برد دم در. در رو باز کرد. گفت حالا چشماتو باز کن. چشمامو باز کردم دیدم یه پیانو یاماها مشکی، همونی که ده سال قبلش هزار بار رفته بودم از پشت ویترین دیده بودمش دم در بود...

 

به ادامه مطلب مراجعه فرمایید

جملات عاشقانه...
ما را در سایت جملات عاشقانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : matn-kade بازدید : 128 تاريخ : چهارشنبه 14 اسفند 1398 ساعت: 17:48